24 سالگی. یعنی هشت هزار و هفتصد و شصت و شش روز گذشت.

پارسال نمی دونستم 24 سالگی ام چه جوره. اصلا هستم یا نه. اینجام یا نه. سربازم یا نه. یقه ی دارم یا نه. ولی الان به لطف باری تعالی، سرباز شدم. سربازی که یقه ی می پوشه و قم رفته و فعلا هست. و البته که :

لایق نبوده ام که کند دعوتم کسی؛

مولا کریم بوده که دعوت نموده است
 

وافعا حس غریبی دارم. مدیر مدرسه می گه یکی بود که می اومد درس آقای جوادی آملی. جوون بود و خیلی هم اشکال می کرد. یه روز بعد درس اومد پیش آقای جوادی و گفت که آقا من دیگه نمی خوام باشم و طلبگی به درد نمی خوره و خداحافظی کرد. وقتی که رفت دیدیم آقای جوادی به پهنای صورت داره اشک می ریزه و می گه:"نمی دونه دیروز امام زمان اسمش رو خط زدن". من این حرف رو برعکس خیلی حرفای دیگه، خیلی قبول دارم. خدا کنه که اسم ما خط نخوره.

 

یه سال دیگه هم گذشت. خدا خودش به فقرمون رحم کنه. به حق غنی بودنش. حوصله ی کِش دادن ندارم. فقط بازم به خدا می گم که من نمی دونم چی می شه. تو که رحیم و رحمان و لطیف و خبیر و سمیع و بصیری کاری کن که سال دیگه جایی باشم و جوری باشم که تو بیشتر دوست داری و در نتیجه امام زمانم بیشتر دوست داره. کل خیر بیده. این طوری بهتره

امشب شام شهادت امام زین العابدین و سید الساجدین صلوات الله علیه است. اول دعای ابوحمزه خیلی عجیبه. بی مقدمه کلی چیز می گه: اِلهی لا تُؤَدِّبْنی بِعُقُوبَتِکَ ، وَ لا تَمْکُرْ بی فی حیلَتِکَ ، مِنْ اَیْنَ لِیَ الْخَیْرُ یا رَبِّ وَ لا یُوجَدُ إلاّ مِنْ عِنْدِکَ ، وَ مِنْ اَیْنَ لِیَ النَّجاةُ وَ لا تُسْتَطاعُ إلاّ بِکَ


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها